خراسان در شب میلاد تو، عزیزترین جای عالم است. امشب عطر زعفران و گلاب، عطر عود و اسپند، از زمین به آسمان راه میگشاید و تمام عرشنشینان، چراغانی شهری را به هم نشان میدهند که خورشیدی شبانهروز در خاکش پرتوافشانی میکند. امشب نگاه فرشتگان به مشرق ایران دوخته شده و تمام دلها بهسوی طوس پر میکشد. همه دلها امشب حسرت پرواز دارند، حسرت داشتن دو بال سبکبار که بیوقفه بهسوی تو پر بگشایند و شادباش میلادت را بر ضریح تقرب بوسه زنند. چه مبارک سحری و چه فرخنده شبی است!
کبوتران در آسمان حرم میرقصند و میان زمین و آسمان مرددند، ماندهاند در زمین بمانند و شوق و شادی زائران تو را ببینند یا آنکه به آسمان پر بگشایند و با دستافشانی فرشتگان همراه شوند. کبوتران، همه سپیدپوشند امشب و همه پیام سرور بر لب دارند. کبوتران امشب در حریم تو چه عزیزند، چه گرانقدرند!
امشب عاشقان تو به یمن شادی میلادت، دست نوازش و ارادت خویش را بر سر کبوتران تو میکشند و به سرسلامتی ات، بر سنگفرشهای حرم بذر عشق میپاشند، کبوتران را بوسه میزنند و دوستشان دارند؛ چرا که کبوتر، نشانی از مهر و بیهمتایی تو دارد. امشب هیچ اشک شوقی دست از ضریح تو نمیکشد و هیچ حاجتمند امیدواری از گنبد تو چشم بر نمیدارد. این عید عاشقانه را تو بی شک، با اجابت تمام حاجت ها عاشقانه تر میکنى.
مشهد، چراغانی عاشقانهای است که نور پرفروغش تمام زمین را روشن کرده است. مشهد، گنبد و گلدسته و نقاره است که هر دل عاشقی را کبوتر میکند و هر کبوتر، دعاهای زخمی اش را مدام به چهار سوی حرم آواز میخواند. مشهد، ضریح چهارگوشهای است که در هر گوشه خویش مهربانی خدا را دارد و استجابت بیدریغ.
مشهد، قرارگاه اشک است. اشکهای بیقراری که دامان ولایت نور را چنگ میزنند و خویش را به امید درمان دردها به امام مهربان میرسانند. مشهد، التماس دعاست، التماس استجابت، التماس عنایت عشق و تکانخوردن شانه های گریان و لبخند دعاهای به اجابت رسیده و بوسه های شکرانه به ضریح و پنجره های فولاد. مشهد، چادرهای نمازی است که اشکهای بیدریغ در برمیگیرند، دستهای لرزانی است که گونه های به اشک نشسته را پاک میکنند و چشمهای سرگردانی است که در پی اجابت، تمام نگاههایشان به جانب کرامت و رأفت خورشید است.
اِذ انْتَبْدَتْ مِنْ اَهْلِها مَکاناً شَرْقِیّاً. (مریم: ۱۶)
هنگامی¬که از خویشان خود دوری جست تا به شرق رود...
نه کبوتر بود، نه آهو. نه دانه برای چیدن میخواست و نه از صیاد و دام و تفنگ میگریخت. تنها یک دل بود، در سینهای به تنگ آمده از روزگار، تنها خستگی بود از زمانه و دنیای خالی از تبرک و تقدس. شب در تمام جانش ریشه دوانده و خورشید را گم کرده بود. نومیدی همچون تیری زهرآلود، همچون نیزهای مسموم او را نشانه رفته و امیدش را پنجه در گلو افکنده بود. امیدش به شمعی می مانست که نفس های آخر را میزد؛ شمعی که کورسو شدهای در مسیر طوفان بود و هر لحظه بیم خاموشی اش میرفت.
از دور شعله های مقدس خورشید را دید و روشنایی بادیه طور چشمانش را به خود فرا خواند. از ورای آن همه راه و دورى، آفتاب شعله ور را دید و به او دلباخته و امید بست. خورشید را میخواست، تمام بیقراری اش برای دیدار آفتاب بود، پس راه شرق را درپیش گرفت. رنج جاده ها را با تمام دور و درازیشان بردوش کشید و فاصله ها را فرسنگ به فرسنگ تحمل کرد و گذشت تا به سرزمین موعود رسید؛ به سینای روشنی ها، به وادی مقدس «طُویٰ»؛ به مشهد تو رسید؛ به اینجا که تنها تو هستی و خدا هست و هیچچیز دیگر نیست؛ اینجا که زمان از حرکت ایستاده؛ اینجا که زمین دور تو میچرخد، ابدیت حاکم است و هرکسی تنها تو را در آیینه اشک خویش میبیند و میجوید.
اینجا مردی هست که از آسمان آمده و زمین را در آغوش مهر خویش کشیده تا چهار فصلش بهار باشد. اینجا مردی هست که کبوتران، از هر کجای عالم، راه حریم او را میدانند و بهسویش پر میکشند، مردی که آهوان رمیده و هراسان روزگار را هرکجای هستی که باشند، پناه میدهد و ضامن میشود. اینجا مردی هست که سنگفرشهای خانه اش را فرشتگان به بالهای خویش جارو میکشند و پرده های حرمش را به تبرک، روسری خویش میکنند. اینجا مردی هست که عاشق و دلداده فراوان دارد. اینجا یک مرد هست و مانند او در این خاک، هیچ مردی نیست.
:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :